بیل ویلسون در مورد افسردگیش میگوید:
“افسردگی من بسیار عمیق و غیر قابل تحمل بود، در حالی که حس می کردم ته گودال عمیقی هستم، آخرین نشانه های غرور و لجبازی در من شکسته شد و خودم را در حال گریستن دیدم. با تمام وجود از نیروی برتر خواستم که خودش را به من نشان دهد و اعلام کردم که آماده ام تا هرکاری برای تغییر اوضاع انجام دهم. ناگهان اتاق با نور سفیدی روشن شد. لحظه ای به نظرم آمد که روی یک کوه ایستاده ام و بادی، نه از جنس هوا بلکه از جنس روح در حال وزیدن است.”

کتاب پایه انجمن افسردگان گمنام
(قدم ششم، صفحه ی ۸۰)